روایت هایی از رویت شهر هرت
یا شهر سرب وسراب(1)
ادامه دارد...
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(2)
کاه یا گندم؟!
من کشاورزانی را دیدم که گندم می کاشتند
و به گاه درو ، کاه را برمی داشتند
و گندم را فرومی گذاشتند!
(شفیعی مطهر)
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (۱)
سال هاست که از شهر هرت ،رویت ها داشتم و روایت ها نگاشتم ؛ از این شهر شهیر و دیار تزویر ، قصه ها نوشتم و غصه ها سرشتم ؛ اما هماره در این اندیشه بودم که بر این دیار همجوار و حصار انحصار گذری و سفری در عرصه مجاز و قلمرو غماز داشته باشم.
اکنون فرصتی دیدم و سفری را آغازیدم . این دفتر سفرنامه من است از این شهر شگفت انگیز و دیار رنگ آمیز ؛ شهری سیراب از سرب و سراب و تشنه جرعه ای از آفتاب !
حفظ«وحدت» با نفی «وحدانیت»
من شهری را دیدم که برای ایجاد وحدت ، مردم را قالب گیری! می کردند
و برای حفظ این وحدت یک دستگاه ماشین چمن زنی اختراع کرده بودند که هر کس قد و اندازه فکر و اندیشه اش بیشتر رشد می کرد و از دیگران فراتر می رفت،
سرآمد او را می بریدند تا وحدت کاملا حفظ شود.
هر روز صبح در این پادگان فکری همه اندیشه ها را به خط می کردند و فرمانده شعورها با یک فرمان نظامی : از جلو نظام !! همه اندیشه های متجاوز از حد و حدود را مشخص می کرد و به دست تیغ ماشین جمن زنی می سپرد!
...و بدین سان با نفی«وحدانیت»،«وحدت»را برقرار می کردند!!
هردمبیل ،استاد تیراندازی!
قصه های شهر هرت / قصه پنجاه و هشتم
روزی اعلی حضرت هردمبیل در میدان تیر، سربازی را دید که تیرهایش به خطا میرفت .او را فراخواند و تفنگ را از دست یک سرباز گرفت و گفت:
حالا خوب دقت کن! تا شیوه درست تیراندازی را به تو یاد بدهم!
سپس هردمبیل از آنجا که هیچ مهارت و هنری از جمله مهارت تیراندازی نداشت ،پس از نشانه گیری دقیق تیری شلیک کرد که اصلا به تخته نشانه هم نخورد!
بعد زیر چشمی نگاهی به سربازان انداخت و احساس کرد که همه سربازان آماده اند تا از خنده منفجر شوند! اما با سختی و از روی ترس خودشان نگه داشته اند! بنابراین برای حفظ موقعیت رو به سرباز کرد و گفت:
متوجه شدی؟! تو این طوری تیراندازی میکردی!!
پس از این رسوایی و افتضاح هردمبیل، اطرافیان و فداییان اعلی حضرت برای غلبه بر جو رسوایی یک پارچه شعار سر دادند که:
ای آرش کمانگیر
تیراندازی رو یادگیر!