دل دیدنی های شهر سرب و سراب (۶)
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (۶)
من آدم هایی را دیدم که چونان آدمک نه آب شان رنگ داشت و نه شتاب شان، درنگ. گویی چشمان شیشه ای شان بی نگاه و شب های دل شان ، بی پگاه بود. مردم را نه با مردمک ، که با ناوک می نگریستند. میوه کال نگاه را باید از دیدگان شان با اکراه چید !
من مردمی را دیدم که بت های سنگی را می شکستند ، ولی بت واره های تراشیده از ذهن را می پرستیدند. آن را می شد شکست، اما از این نمی توان رست!
من کوهی را دیدم انباشته از سوال و تپه ای افراشته از آمال. سوال ها، تشنه قطره ای از جواب و تاریکزارها، در عطش جرعه ای از آفتاب.
من بیننده ای را دیدم که تیزبین ترین چشم ها را داشت.. ...اما بینش نداشت !! ذره ای را بر فراز قلل رفیع کوه می دید، اما ذره ای از بلور بغض انبوه را در عمق چشم ها نمی دید. تا آخر عالم را می دید، اما اشک شبنم و کوهی از غم و ماتم را نمی دید!!
من شهریاری را دیدم که همه چیز می دانست؛ اما نمی دانست که « قدرت »، «محبت » نمی آورد ؛بلکه این « محبت » است که « قدرت » می آفریند.
....و ای کاش این سخن امام علی(ع) را خوانده یا شنیده بود:
احمق ترین خلق کسی است که خود را عاقل ترین خلق بداند.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر