دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۳۴)
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۳۴)
من در دست های کودکی دبستانی ۷۰ ساله ،« پاک کنی» را دیدم که به جای این که سیاه کاری ها را بزداید، سپیدی ها را نیز سیاه می کرد. هر مشقی را که خود اشتباه می دانست ، می زدود و عملا بر سیاه کاری ها می افزود.
خشونت
من اقیانوسی از اندیشه را دیدم که فانوس دلان کویر اندیش، سبو سبو از آن می ربودند تا آن را بخشکانند ؛ اما هر قطره زلال و هر موج لایزال آن این سرود را زمزمه می کرد:
هر روز سبو سبو ز ما برگیرند...
تا زود بخشکیم ولی دریاییم...
من امیرکبیر را دیدم که در واپسین دم حیات توسط قاتل خود به ناصرالدین شاه پیام داد که :
« من دارالفنونی ساختم که از هر آجرش، امیرکبیری برمی خیزد!»
....اما زهی افسوس که خودکامگان خونریز و فرمانروایان حق ستیز با کشتن اندیشه ، آجرها را به قیادت می گیرند و آجرسازان را به خدمت! نه نهال بدون ریشه به کار می آید و نه آجر بدون اندیشه !!
من مرغ ماهیخواری را دیدم که هر از چند گاه ماهیان بی آزار را شکار می کرد. ماهیان نیز بی آن که پایداری کنند، ذلیلانه تسلیم خودکامگی او می شدند. روزی ماهیخوار کوشید تا قورباغه ای را شکار کند؛ اما قورباغه شجاع آنقدر گلوی ماهیگیر را فشرد تا او جان سپرد!!
من نمازگزاری را دیدم که روی به سوی« قبله» داشت، ولی دل در هوای « قبیله ». آن گونه نیایش می کرد که گویی همه خذای اویند، در حالی که خدای چنان به او توجه می کرد که گویی او تنها بنده نیایشگر اوست!
من شمعی را دیدم که شب را می نگریست و بر سیاه دلی او می گریست.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر