وب‌نگاشته‌های شفیعی‌مطهر

بخشی از آثار،مقالات،سروده‌ها و تالیفات شفیعی‌مطهر

وب‌نگاشته‌های شفیعی‌مطهر

بخشی از آثار،مقالات،سروده‌ها و تالیفات شفیعی‌مطهر

انتشار مقالات،سروده‌ها و معرفی آثار و تالیفات سیدعلیرضاشفیعی‌مطهر

بایگانی

درد اجتماعی بزرگ تر از درد جسمانی!!

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ب.ظ

            درد اجتماعی بزرگ تر از درد جسمانی!! 


  چندی پیش در وبلاگ « وطن من بیدگل» شرح رویداد جالب و تاثربرانگیزی را دیدم که از دو جهت نقل آن برای شما هم جالب است:

 اولا زلال نویسی نویسنده آقای حسین بیدگلی که بدون هیچ آداب و ترتیبی بدون تشریفات ، یک رویداد اجتماعی را - که روی دادن آن برای هر شهروندی محتمل است - شرح داده است.

 ثانیا بیان بی تفاوتی ما انسان ها در برابر رنج ها و آلام هم نوعان ما که خود رنج و درد بزرگ تری است!! 

متاسفانه پیشامدهای سیاسی ، فرهنگی و اجتماعی جامعه ما روز به روز این بی تفاوتی را ژرف تر و وخیم تر می کند.

به هر حال خودتان این واقعه تلخ اجتماعی را بخوانید و بگویید برای تلطیف فضای اجتماعی چه باید کرد که در موارد مشابه هموطن و همنوعی که دچار این نوع مشکلات می شود، از درد بی تفاوتی افراد جامعه رنج نکشد؟!!

 تقدیم به شبکه بهداشت آران وبیدگل 

بعضی وقت ها که دهانش را باز می کرد تاخمیازه بکشد، دهانش دیگر بسته نمی شد. لاجرم باید فوری او را پیش دکترش  می بردیم. همیشه یک نفر همراهش می رفت، اما آن شب ، شب بیست یکم ماه رمضان بود واهل خانه رفته بودند مسجد احیا .

  محمد تنها در خانه نشسته بود که ناخواسته دهانش باز می شود. او فراموش می کند که مراقب خمیازه اش باشد. فکش بیش از اندازه باز می شود، اما دیگر دیر شده و کسی در خانه نیست تا به او کمک کند. البته تلفن هست، اما زبانی برای بیان ندارد. چاره ای نمی بیند. یک جورایی لباس می پوشد و سوار موتور می شود و به طرف اورژانس شهر حرکت می کند . هر کس در راه او را می بیند که دهانش باز است،  می خندد . یک پشه هم در مسیر راه وارد دهانش می شود که به سختی با انگشت بیرونش می آورد. چاره ای نیست، یک دستش را جلو دهانش می گیرد تا دهانش خشک نشود و حشره ای داخلش نرود.

  به اورژانس که می رسد، مستقیم می رود پیش دکتر و با اشاره حالش را توضیح می دهد. دکتر که بلد نیست چه کند، او را به بیمارستان سیدالشهدا پاس می دهد. نامرد حتی آمبوالانس هم در اختیارش نمی گذارد. باز با دهان باز سوار موتور می شود و خود را به بیمارستان می رساند. دیگر گوش هایش هم درد گرفته، اما زبانی برای گفتن ندارد.

  دکتر را از خواب شبانه بیدار می کنند. با چشم های خواب آلوده نگاهی به او می کند و می پرسد: چی شده؟ محمد با اشاره می گوید: فکش در رفته!  دکتر چند دقیقه با دست هایش او را اذیت می کند و بعد مثل آدم هایی که ما بهشان می گوییم گوساله که  کاری بلد نیستند، می گوید :

اینجا دَ ما کاری برایت نمی توانیم بکنیم . برو بیمارستان نقوی کاشان. 

  احمق ها بازهم بهش آمبولانس نمی دهند . زنگ می زنند آژانس ماشین بیاید . محمد می گفت : سوارماشین که بودم و از در بیمارستان خارج می شدم ،سه تا آمبولانس در پارکینگ پارک بودند !

 راننده آژانس پرسید: کجا بروم ؟ با اشاره گفتم: کاشان . نگاهی به من کرد وگفت: کجا ؟ ومن مانده بودم چه کنم . ناگهان خودکاری را روی داشبورد دیدم .آن را برداشتم و از راننده کاغذ خواستم و نوشتم : 

کاشان ، بیمارستان نقوی . گاز بده، زود باش .

 درد داشت سرم را منفجر می کرد . تخم چشم هایم سیاهی می رفت .گلیزه از دهانم سرازیر بود و حالت تهوع داشتم.  تو دلم دعا می کردم  که با این دهان باز استفراغ نکنم که حتما خفه خواهم شد با اشاره از راننده خواستم تند تر برود .

 جلو بیمارستان که رسیدم یک اسکناس پنج هزار تومانی گذاشتم جلو راننده. نمی دونم چندش را به من بر گرداند. ساعت حدود سه بعد از نصف شب بود .نگهبان بیمارستان توی اتاقک جلو در چرت می زد .با دستم چند ضربه به شیشه زدم . بیدار شد و با اشاره دست گفت: چی می خواهی؟ 

 من همچنان یک دستم روی دهانم بود . دستم را از روی دهانم برداشتم و باز با اشاره انگشتم را به طرف دهانم نشان دادم  آ آ آ ! نگهبان گفت: من نمی فهمم. بلند تر بگو. باز با اشاره همان ادا را در آوردم، اما نگهبان هیچ اعتنایی به من نکرد. سر گیجه  شدیدی داشتم . سرم هم خیلی سنگین شده بود و گوش هایم از درد خرف  .

 بادست چند ضربه محکم زدم به در آهنی بیمارستان زدم، اما کسی گوشی نمی داد. می خواستم داد بزنم و بگویم نا مسلمان حالم را نمی بینی؟ اما نمی شد. با  پا چندضربه به در زدم. نگهبان از سر جایش بلند شد و رفت تا از قوریی که روی بخاری بود، چای بریزد .خشم و درد همه وجودم را گرفته بود . ناگهان ناخواسته با پایم چنان لگدی به دربیمارستان زدم که  فکرمی کنم صدایش تا داخل بیمارستان رفت. یک نفر از داخل بیمارستان به طرف در دوید و دیگر من چیزی نفهمیدم . 

به هوش که آمدم روی تخت خوابیده بودم. پایم هم در گچ بود و دهانم بسته ، اما همچنان درد شدید، فک و گوشم را آزار می داد. دکتر که آمد بالای سرم، گفت: 

  تا دو روز  صحبت نمی کنی ، مایعات می خوری ، چهل روز هم باید پایت در گچ باشد از سه نقطه شکسته شده....    

 لینک وبلاگ وطن من بیدگل: http://bidgoly.blogfa.com/

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۰۶
سید علیرضا شفیعی مطهر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی