#طنزسیاهنمایی.743 خودش را بیار، ولی اسمش را نیار!!
#طنزسیاهنمایی.743
خودش را بیار، ولی اسمش را نیار!!
گفت: استالین در یکی از جلسات معمول خود ، خواست که برای او مرغی بیاورند:
او آن را گرفت و در حالی که با یک دست آن را میفشرد با دست دیگر شروع به کندن پرهای
آن مرغ کرد...
مرغ از درد فریاد میزد و سعی میکرد از هر راهی که شده فرار کند ولی نتوانست چون دستان
استالین برای او خیلی نیرومند بود.
خلاصه استالین بدون هیچ مشکلی توانست همۀ پرها را از بدن مرغ بکند و پس از پایان کار
به یارانش گفت: "حالا ببینید چه اتّفاقی میافتد!
او مرغ را روی زمین گذاشت و از او دور شد ، رفت تا مقداری گندم بیآورد.
همکارانش در کمال تعجّب او را مشاهده میکردند ، درحالی که مرغ بیچاره در حال درد و
خونریزی بود، او را دنبال میکرد.
سپس استالین با دانههای گندمی که در دست داشت، مرغ را به هر گوشه از اتاق بهسمت
خود میکشید.
در همۀ این مراحل مرغ پیدرپی او را تعقیب میکرد و قدمبهقدم دنبال او میرفت.در این
مرحله استالین به دستیاران متعجِّب خود روی کرد و گفت :
احمقها به همین راحتی اداره میشوند.
مشاهده کردید که مرغ با وجود تحمُّل تمام دردهایی که من برای او ایجاد کردم باز هم مرا
تعقیب کرد تا دانهای برای زنده بودنش از من بگیرد!
گفتم: خب،حالا چه نتیجهای از این روایت تاریخی میخواهی بگیری؟
گفت : میخواهم اثبات کنم که جامعۀ احمقها را به همین راحتی میتوان اداره کرد!
گفتم: آری،این استنتاج درستی است،ولی چه ربطی به جامعۀ امروز ما دارد؟
گفت: اتّفاقاً اکثریّت جامعۀ امروز ما مردمی آگاه،بیدار و اهل تحلیل و تشخیص هستند و
به مسائل سیاسی و اجتماعی روز اشراف دارند.علّت بیان این تمثیل این است که برخی
از مدیران و مسئولان در «زبان قال» مردم را فهیم و آگاه مینامند،ولی در «بیان حال» یعنی
در باطن مردم را فاقد درک و فهم میپندارند! مگر نشنیدهای آن ضربالمثل را که میگویند:
«خودش را بیار، ولی اسمش را نیار.»؟
این مسئولان نیز خودش را میآورند،ولی اسمش را نمیآورند!عملاً مردم را تحقیرمیکنند،
ولی اسمش را تجلیل و تکریم میگذارند!
ملک علاءالدّین از فرمانروایان سلسلۀ غوریان قصد بهرامشاه کرد و بهرامشاه با او در کنار آب
باران مصاف داد. بهرامشاه با وجود این که دویست فیل جنگی داشت، از علاءالدّین شکست
خورد و شب از شدّت سرما به خانۀ دهقانی پناه برد.
گفت: طعام چه داری؟
مرد دهقان پنیر و پونۀ لب جویی آورد. چون تناول کرد، به استراحت مشغول شد و از دهقان
روانداز طلب کرد.
نمدی به او دادند، و گفتند: برو و آن گوشۀ چادر بخواب.
بهرامشاه که توقّع چنین رفتاری را نداشت و میخواست به واسطۀ موقعیّتاش بهترین غذا
و بهترین جای چادر بخوابد، خیلی ناراحت شد و قبول نکرد که نمد را به دور خود بپیچد و بخوابد.
مرد دهقان که خیلی خسته بود، نمد را به دور خود پیچید و خوابید.
ساعتی از شب که رفت، سرما بر او غلبه کرد و رفت نمد را به دور خود پیچید تا بخوابد، کمی
خوابید، ولی پس از مدّتی دوباره از شدّت سرما و لرز بیدار شد، هرچه نگاه کرد چیزی برای
گرمکردن خود پیدا نکرد. شروع کرد به داد و بیداد که این چه رسم مهماننوازی است؟!
دهقان گفت: پالان خر آن گوشه هست! اگر میخواهی آن را برایت بیاورم؟
بهرامشاه ناراحت شد و هیچ نگفت و خواست بخوابد ولی نتوانست. سرما به حدّی بر او
غلبه کرد که گفت: باشد، خودش را بیار، ولی اسمش را نیار!!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!
شفیعی مطهر