دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۳۸)
من توپ فوتبالی را دیدم که چون از فوتبالیست ها دور می شد، همه به دنبالش می دویدند؛ اما چون نزد آنان می ایستاد ، با لگدی محکم آن را از خود دور می کردند و باز....
من جزیره ای را دیدم سر برآورده از خیال خیزابه های خشمگین و سر به سوی سپهر سیمین. او به دنیای رهاتر از موج و فراتر از اوج می اندیشید ، نه از خیزش خیزابه ها می لرزید و نه از طوفان اقیانوس می ترسید.
من خفته ای را دیدم که هم به شدت می لرزید و مرتب فریاد می کشید . پنداشتم بیدار است ؛ چون بهتر نگریستم، او نه بیدار و نگران ، که گرفتار کابوس بود و هذیان. از آن پس دانستم که نه هر فریادگری بیدار است و نه هر هشداردهنده ای ، هوشیار!
من دست های زیادی را دیدم که برایم تکان می دادند، اما دست های کمی را دیدم که تکانم دهند.
من مادرانی را دیدم که با دستی گهواره کودک را تکان می دادند و با دست دیگر دنیا را.
من حق باوری را دیدم خالی از خیال و عاری از آمال ؛ زیرا چنان از وابستگی ها، وارسته و به حق دل بسته بود که در دل نه جایی برای آرزوهای واهی بود و نه هوس های گاه گاهی.
نیز من حق ستیزی را دیدم گرفتار خیالات واهی و حالات تباهی ، هر روزی به دستاویزی می آویخت و هر شبی با هوسی می آمیخت.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر