محمد (ص)موج خروش در مرداب خموش
#شفیعی_مطهر
رود
اگر رود است، ناگزیر از ترنم سرود است، سرود حیات و حرکت. زلال آب باید
بیامان از چشم چشمهها بجوشد و بر بستر رود خرامان بخروشد.
موج اگر موج است، ناچار از تلاطم درحضیض و اوج است. باید بر جمود بر آشوبد و رکود را در هم کوبد.
کوه اگر کوه است، پیچیده در هالهای از شکوه است. باید که قامت افرازد و قیامت برپا سازد.
مِهر اگر مِهر است، هماره فروزان بر سینه سپهر است. باید پیوسته بدرخشد و آفریدگان را نور و نار بخشد.
گُل اگر گُل است، دلرُبای بُلبُل است. باید رایحه روحبخش را بر بالهای نسیم نشانَد و شمیم افشانَد.
اما چون رود، رامش گیرد و موج آرامش پذیرد، رود مُرداب میشود و موج از شتاب میماند.
انسان انسان است، زیرا میاندیشد و در راه تحقّق اندیشه خود میکوشد.
برفراز
این دنیای دیرینه و در زیر این گنبد آبگینه تنها نهال یاد و فریاد است که
میماند؛ جوانه یادی که از ریشه فطرت بروید و شکوفه فریادی که از اندیشه
بشریت برآید.
آنانکه
کوه را شکوه بخشیدهاند و این اسطوره نستوه را به ستوه آوردهاند،
روشنگرانی هستند که رایت ریا را برکندهاند و حقیقت اندیشه را نه به رؤیا،
که به رؤیت دیدهاند. اینان فریادگران دشت سکوتاند و دادگران وادی برهوت.
آنان پیوسته از آیههای نور و سورههای شعور روایت مینگارند و افق روایت
را با نگاه درایت مینگرند.
پیامبران،
باغبانان بوستان بشریت بودند و مُبشّران پر شور بشر. نیلوفر نگاه را از
حضیض خاک سیاه برداشتند و بر اوج افلاک "الله" برافراشتند. استعدادهای
نهفته را برآشفتند و فطرتهای خفته را شکفتند. به دیدگان «دید» بخشیدند و
به رنجدیدگان، امید.
اگر
نبود سایه سبز رسالت، از یورش سموم سوزان ضلالت، جوانه تُرد فطرت میفسُرد
و شکوفههای سرخ طبیعت میپژمُرد. شقایقهای شوق میسوختند و یاسهای امید
با خاکستر یأس میساختند.
واپسین
بشیر بشر و آخرین سفیر داور در سیاهترین عصر حاکمیت سکوت و حکومت طاغوت
از مناره غار «حرا» شراره فریاد «چرا؟» را برافروخت و تندیسهای اکاسره و
قدیسهای قیاصره را در هم کوفت. در پرتو پیامش نه از قصر قیصران نشان ماند و
نه از کاخ تاجوران.
عدالت محمدی ،بلال سیاه را در کنار صاحبان جلال و جاه نشانید. توحید، عیار ارزش شد و تقوا، معیار گزینش. (إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ ) (حجرات:13)
محمد (ص)فرشته نبود، اما اسطوره وجودش با عصاره نور سرشته بود.
«اگر پیامبر را فرشتهای هم قرار داده بودیم، او را به صورت مردی در میآوردیم و بر او لباس مردم میپوشاندیم» (انعام:9)
محمد (ص)در سیاهترین روزهای رکود و شبهای جمود، قامت به قیامت بست و در «قد قامت» عشق قامت شکست.
محمد
(ص)سرو سر سبز سعادت بود که در بوستان مردم رویید و در میان چمنزار مردم
بالید و از هیچ سختی و دشواری ننالید. با مردم زیست و درد مردم ستمدیده را
در مردمک دیده گریست.
محمد(ص) دریای بیکرانی بود که در تَنگنای جام گنجید و پهنای پیام را برگزید. او بحری بود که در ظرف آمد و کوهی بود که به حرف آمد.
محمد
(ص)موج خروش بود در مرداب خموش. مرداب را به تپش خواند و خیزاب را به
خیزش. سراب را آب بخشید و مُرداب را شتاب. او اقیانوس مردمان را به شورش
فرا خواند و بر تندیسهای خودکامگان یورش آورد. گفتارش روزنی از ریاض آفتاب
بود و فَوَران فَیّاض نور ناب.
محمد (ص)سوداگر سودآور بود؛ اما خود سودای سود نداشت. جان را به اخگر عشق افروخت و کالای جان را به بالای جانان فروخت.
محمد
(ص)در حاکمیت زرد پاییز، حکومت سبز رستاخیز را بر پا کرد. دستانش پر از
بهار بود و انبانش انباشته از شکوفهزار. از لبهایش نسیم نجابت میوزید و
از دهانش، شمیم شهامت.
محمد
(ص) آیه آفتاب بود و همسایه مهتاب. از کولهبار رسالتش شکوفههای نور
میریخت و کوچههای تاریکستان تاریخ را با نسیم نور میآمیخت.
...
و اکنون محمد (ص)این پیامبر رحمت و رهایی بر فراز تاریخ بشریت سرافراز و
پیشتاز ایستاده و خامه در کف من، حیران و سرگردان که چگونه این اقیانوس
نور را در فانوس کور در آورد؟
تو از قبــــیله که ای که ناز را شکســته ای
تنگ حـصار مبهم نیاز را شکســــــــــته ای
ســـــــــرو شود خجل اگر به قامتت نگه کند
ز بس که راست قامتی طراز را شکسته ای
قلم
کمندی است که اندیشههای ناب را به بند میآورد و پرنده سبکبال خیال را
از فراز قلههای بلند آمال شکار میکند و در قالب واژهها و زنجیر کلمات به
رشته تحریر میکشد؛ اما در اینجا درمانده که چگونه این قامت را بنگرد و
قیامت را بنگارد؟
خویش را هر لحظه در آییــــــنه ها گم می کنم
در دل دریا چو موجی خویــــــش را گم می کنم
از شکـــــست رنگ آوازم کســــــی آگــــه نشد
بس که من از خجلت دل دست و پا گم می کنم
قلم
غوَاصی است که گوهرهای شگرف را از دل دریای ژرف میرباید و در گنجینه حرف
میآراید؛ اما در اینجا قلم لال است و جمال یار، بیمثال:
گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غـــــــــرقه در دریا شدم
سایه ای بودم ز اول بر زمین افـــــــــتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشــت ناپیدا شدم
(شیخ عطار)
بر پایه «ما لا یُدرک کُلّه لا یُترکُ کُلٌه»
آب دریا را اگـر نتوان کــــشید
پس به قدر تشنگی بتوان چشید
من ناگزیر از نگرش و ناچار از نگارش هستم.
زبان ناطقه در وصف شوق ما لال است
چه جای کلک بریده زبان بیهوده گوست
(حافظ)
شما را چشم در راهم در گاه گویه های مطهر telegram.me/amotahar