شهر سرب و سراب(۲۸)
من کوهی را دیدم که درد زاییدن گرفت ، ولی.......ولی پس از ۹۰ سال و ۹۰ماه و ۹۰ روز و... موش زایید !!
من شاهین هایی را دیدم بی بال و بی نفس، و خوی گرفته با قفس ، وارسته از سینه سپهر و سحاب، و وابسته به مهر ارباب ، اوج سپهر را به موج مهر فروخته بودند.
من اندیشمندی را دیدم که برای ریشه
ها رشد و رویش می خواست و برای اندیشه ها پاکی و پویش ؛ دگر اندیشمندان را
فراتر از اوج می دانست و رهاتر از موج ؛ فکوران را می شناخت و فرزانگان را
می نواخت ؛ اما قدرتمداران مست و خفاشان شب پرست، دهانش را بستند و پر و
بالش را شکستند !
من شهریاری را دیدم که شهروندان را آزاد می خواست و دیار را ، آباد ؛ قهرمان زدگی را می زدود و مردم را به قهرمانی می ستود.
من قبیله ای را دیدم که قبله را در حصار انحصار ، و دیگر پرستشگران را زیر نگین اقتدار خود می خواستند. خدای آنان به اندازه ای کوچک بود که نه تنها در افق دل ، که در فلق فضایل نیز دیده نمی شد. خوشنودی آن خدای در خوشنودی آنان و خشم او در تمایل آنان تجلی می یافت.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
شفیعی مطهر