وب‌نگاشته‌های شفیعی‌مطهر

بخشی از آثار،مقالات،سروده‌ها و تالیفات شفیعی‌مطهر

وب‌نگاشته‌های شفیعی‌مطهر

بخشی از آثار،مقالات،سروده‌ها و تالیفات شفیعی‌مطهر

انتشار مقالات،سروده‌ها و معرفی آثار و تالیفات سیدعلیرضاشفیعی‌مطهر

بایگانی

دل دیدنی های

 شهر سرب و سراب (۱۴)

* من سایه یک نجات بخش و رهایی آفرین را دیدم از جنس نور و به زلالی بلور ؛ بیش از ۱۱۰۰ سال منتظر بود تا ۳۱۳ نفر یار صادق و همیار عاشق بیابد ، تا برپاخیزد ؛ سینه شب های ستم را بشکافد و غنچه همه استعدادها را بشکوفاند. اما دریغ از این عده اندک مرد پاک در همه کره خاک!! 

 من شیطان را دیدم که می خواست  بساط دکان خود را به روز کند، وسوسه های سنتی را حراج کرده و لغزش های مدرن را رواج دهد. همه ویترین های دکانش را دیدم ، ولی خبری از سه کالا نبود: دروغ، ریا و تملق. سراغ آن ها گرفتم، گفت: این سه کالا چون خیلی مشتری داشت ،همه را بردند!! دیگر ندارم....هنگامی که برمی گشتم ، لبخندی زد و گفت: البته مقداری برای خودی ها نگه داشته ام !! 

 

من نگاهی را دیدم که همه دیدنی ها را می دید. همه افق ها و در و دیوارها را درمی نوردید ، ولی حقیقت را نمی دید... 

  *من شب یلدایی را دیدم که هر چه توان داشت  راه تیرگی ها را پیمود و بر تاریکی ها افزود؛ اما سرانجام در برابر نخستین درخشش تیغ آفتاب همه هیبتش فروریخت و رشته های ظلمت آفرینی اش از هم گسیخت

ادامه دارد....

                                      شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۲ ، ۱۶:۱۶
سید علیرضا شفیعی مطهر
 دل دیدنی های 

شهر سرب و سراب (13)

 

 *من مدیرانی را دیدم که در لابه لای نامه ها و بخشنامه ها شخصیت اصیل را گم کرده و هویت فسیل را یافته بودند. در دنیای ایشان رشد و رویش فراموش و شعله پویه و پویش خاموش شده بود. در حالی که با یک نسیم خلاقیت می شد از پاییزها جوانه های بهاران و از میزها سبزه های بوستان برآورد.


 *امروز خورشید را دیدم. از او سراغ سایه را گرفتم. گفت: عمری است هر لحظه و هر ساعت در جست و جوی سایه هستم؛ اما او را نمی یابم. تنها کسانی می توانند او را ببینند که از من روی برمی گردانند و به من پشت می کنند.


 *من جمله ای را دیدم که با حاودانگی یگانه بود و با نقطه پایانی، بیگانه . هر چه آن را می نوشتی، به‌آخر نمی رسید و آن قصه دو خط موازی شهروندان رام و شهریاران خودکام بود ؛ شهروندانی هماره « مکلف » و شهریارانی همیشه « محق ».


 * من دستمالی را دیدم خیس شده از اشک دیده و سرشک تراویده ،  با آن می شد هر گره ای را گشود و هر گونه غبار را زدود ، اما این دستمال خیس نمی توانست غبار ریا را از چهره بزداید!   

ادامه دارد...

                                شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۷:۰۸
سید علیرضا شفیعی مطهر


اعلی حضرت هردمبیل و " پاچه خواری "

قصه های شهر هرت / قصه چهل و سوم


روزی جمعی از سران حکومتی خدمت اعلی حضرت هردمبیل مشرف شده  ، در حال فیض بردن از فرمایشات ملوکانه بودند. وقت ناهار شد. سلطان فرمودند تا سفره ای گسترانیده شد، و دستور دادند تا کله پاچه ای بیاورند، حضار با بهت و تعجب به اعلی حضرت می نگریستند. به سرعت کله پاچه آماده شد و همه بر سفره نشستند. اعلی حضرت فرمودند: در این کله پاچه اندرزها نهفته است. وزیر اعظم گفت:

  اعلی حضرتا ! ما بارها کله پاچه خورده ایم، اما متوجه پند و اندرز آن نشده ایم. اعلی حضرت فرمود: ای وزیر اعظم! صبر داشته باش.
 سپس اعلی حضرت لقمه نانی برداشت و یک راست مغز کله را تناول نمودند. سپس گفتند: حکمتش را دریافتید؟ همگی عرض کردند: خیر اعلی حضرتا ! شما از ما آگاه ترید. هردمبیل فرمود: حکمتش این است: 
 اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
سپس اعلی حضرت لقمه دیگری برداشتند و " زبان " کله پاچه را نوش جان فرمودند و باز هم پرسیدند: حکمتش را درک کردید؟ همه حاضران باتعجب عرض کردند: خیر اعلی حضرتا ! شما از ما آگاه ترید. هردمبیل فرمودند:
 اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید ، " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید. 
سپس اعلی حضرت چشم ها و بناگوش کله پاچه را همچون قبل برکشیدند و سوال خود را تکرار کردند و درباریان همچنان پاسخ دادند: اعلی حضرتا ! شما از ما به ما داناترید. پادشاه فرمود:
 برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
از آنجایی که وزیر اعظم با سلطان احساس قرابت و نزدیکی بیشترین داشت، عرض کرد:
  پادشاها !  قربانت بروم . حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب روده کوچک مان را چه بدهیم؟ ذات ملوکانه در حالی که دست خود را بر سبیل های خود می کشید، با ابروان خود اشاره ای به "پاچه " انداختند و فرمودند:
  در این نیز حکمتی نهفته است. همگی گفتند : شاها ! چه حکمتی؟
فرمودند:
شما "پاچه " را بخورید و " پاچه " خواری را در جامعه رواج دهید تا حکومتتان مستدام بماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۲ ، ۰۶:۴۰
سید علیرضا شفیعی مطهر
 

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (12)


*من کشتی بانی را دیدم که یک ملت را بر زورق یک انقلاب نشانید و در دریای روزگار دوری زد و سرنشینان را به جای جزیره آرمان ها در ساحل حرمان ها پیاده کرد....و کمتر کسی این انحراف مسیر و تلبیس و تزویر را در قطب نمای قلب خود احساس کرد... 

* من زودپزی را دیدم به نام خاورمیانه که سال ها ، بل قرن ها آشپزان خودکامه و مدیران سیاه نامه حتی  همه منافذ سوپاپ ها را هم بسته بودند....در نتیجه کم کم خون در رگ ها جوشید و ناگهان دیگ ترکید....و این گونه زمستان بولهبی به بهار عربی انجامید.
 


*من برگی را دیدم فروریخته از جور پاییز و نشسته بر نیمکتی رنگ آمیز ؛ با خاطری انباشته از خاطرات و لوحی نگاشته از خطرات ؛ خاطراتی سبز از بهار و خطراتی زرد از ریزش روزگار . روزی سبز سبز سر برآورد و روزگاری جبه ای زرد زرد در بر کرد.  

 

*- من شهریاری را دیدم که هماهنگ با بادکنک دوران کودکی اش بزرگ شده بود. بادکنک را بالن ساخته و به همراه آن بالا رفته بود.... بالا...بالاتر...خیلی بالا ! بال در بال باد ها سینه سپهر را درنوردیده و فاصله خاک تا افلاک را پریده بود ؛ اما سقوط او در گروی یک نیش مور یا گزش زنبور بود!! 

  ادامه دارد...

                                                   شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۰۷:۰۲
سید علیرضا شفیعی مطهر

 

 

 دل دیدنی های شهر سرب و سراب (۱۱)

 

*من کودکی را دیدم که با یک دست با اسباب بازی هایش بازی می می کرد و با دست دیگر با دنیا. امروز بازی را با این فرا می گیرد و فردا با آن ادا می کند! کودک تنها اندیشمندی است که همه پدیده های هستی را به چشم بازیچه می نگرد . شگفتا ! چه یکسان نگری جالبی است بین خداوند و کودکان! **

 

 *من تک درختی عظیم را دیدم که قرن ها پدران ما آن را با خون دل و اشک دیده سقایت و با جان و تن حمایت کرده بودند تا برگ و باری برآورده و سایه ساری بر سر انسان هایی افکنده بود ، اما در فرصت یک نسل و در برهه یک عصر،خزان جور و جمود و جهل، برگ و بارش را ریخت و و عوام را به مرگش برانگیخت

 

 * شب بود....تاریکی بود....سرد بود....

 من تنها بذر یک ستاره نور در دشت تاریک شب دیجور کاشتم....

فردا شب همه شهر نورانی و سپهر و سرا ستاره باران شد.

**وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلاَّ لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَلَلدَّارُ الآخِرَةُ خَیْرٌ لِّلَّذِینَ یَتَّقُونَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ . (الأنعام ،32)

وَمَا هَذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلاَّ لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ (العنکبوت ،64)

إِنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَإِن تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا یُؤْتِکُمْ أُجُورَکُمْ وَلا یَسْأَلْکُمْ أَمْوَالَکُمْ (محمد، 36)

ادامه دارد...

                شفیعی مطهر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۲ ، ۰۷:۵۶
سید علیرضا شفیعی مطهر

 

دل دیدنی های شهر سرب و سراب  (۱۰)

۰


 من کشتی بانی را دیدم که یک ملت را بر زورقی نشانید و پس از پیمودن دریایی ژرف با ترفندی شگرف مسافرانش را نه در مقصد ، که در همان مبدا پیاده کرد.

من کسی را دیدم که لحظات و دقایق عمرش را حراج کرده بود. از باغ عمر لحظات بهار را می داد و برات دلار می گرفت. 

 من دولت مردی را دیدم که خود را زیرک ترین و زرنگ ترین سیاستمدار می دانست. او هماره انبانی رنگی از ترفندهای زرنگی بر دوش داشت . همه مشتاق بودند تا انبان او را بازبینند و راز و رمز زرنگی او را بدانند. روزی داشت سیاست می بافت که انبانش شکافت......

... در انبانش جز دروغ نبود!!  

ادامه دارد....

                             شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۲ ، ۰۶:۱۲
سید علیرضا شفیعی مطهر
 

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (۹)

 من نسلی را دیدم که می رفت تا هویت خود را باور کند و اندیشه خود را با زلال کرامت بارور سازد.  

من شهریاری را دیدم که در بهمن سقوط کرد و بهمنی را دیدم که بر شهریاری سقوط کرد. اولی گزیری نداشت و دومی گریزی

 من دیاری را دیدم که سنگ ها را بسته و سگ را گسسته بودند. سگ ها چه هار و سنگ ها چه استوار! 


 من شهریاری را دیدم که همه انبانش انباشته از حقوق بود و شهروندانی را دیدم که کوله باری پر از تکالیف بر دوش می کشیدند. 

 من عصری را دیدم که برای رویت ریا، نه به روایت نیاز بود، نه به درایت.  

 من چینی بندزنی را دیدم که تکه های شکسته چینی را به هم بند می زد ، ولی نمی توانست نسل خویش را به نسل نو پیوند زند.

ادامه دارد...

                           شفیعی مطهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۲ ، ۰۷:۵۲
سید علیرضا شفیعی مطهر

 

دیدنی های شهر سرب و سراب (۸)

 ۸

 من اندیشمندی را دیدم که بر « ریشه ها » برمی آشفت و سخن از « اندیشه ها » می گفت. بر خداوندان « زور » و  « زر » می تاخت و صاحبان « تزویر » را خوب می شناخت. 

 من روشنفکری را دیدم که در برابر عوام فریبی خناسان چون دژی محکم و قلعه ای مستحکم می ایستاد . او تشنه زلال آفتاب بود و سیراب از سراب. 

 من شخصیتی را دیدم که نه تنها « شخص » که « شخصیت » بود . هویتش « اصیل » بود و شخصیتش « اصولی ». 

 من ستایشگرانی را دیدم که تنها خدا را می پرستیدند ، نه « خدایگان » را و نه « سایه خدا » را. 

 من پیامبرانی را دیدم که آمدند تا فطرت انسان ها را بیدار و هویت آنان را آشکار کنند. در برابر آنان فراعنه و زورمندان و زرمندان تاریخ می کوشیدند تا احساس کرامت و نیروی تفکر و اندیشه را در جامعه انسانی بمیرانند و از آنان موجوداتی رام و افرادی آرام بسازند. خداوندان زور و زر و تزویر ، جامعه انسانی را بی ریشه و خالی از اندیشه می خواهند. خداوند این شیوه جائرانه و جابرانه را این گونه نکوهش می کند:

 « فاستخف قومه فاطاعوه » ( زخرف ، ۵۴ )

 فرعون ، ملت خود را خوار و ذلیل کرد تا از او اطاعت کنند. 

     ادامه دارد....

                                   شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۲ ، ۰۷:۵۴
سید علیرضا شفیعی مطهر
 

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (7)

 من فرهیخته ای را دیدم که هر « حقیقت » را پس از « شک » می پذیرفت و هر « یقین » را پس از « محک ». او هیچ سخن را بی دلیل نه می پذیرفت و نه رد می کرد؛ بل آن را با ذهن وقاد و عقل نقاد می کاوید و گوهر حقیقت را در میان سنگریزه های آزمون و خطا می یافت.

 من فروتنی را دیدم که « رفعت » را در « خاکساری » می جست و « پیروزی » را در « پایداری». 

 من آموزگاری را دیدم که چون « شمع آتش به جان افتاده » فراراه رهپویان در نار می سوخت و نور می افروخت.  او می کوشید با اکسیر تربیت از مس، زر بسازد و از شر ، بشر!

 من آزاده ای را دیدم که نه به « خسی » تعلق می جست و نه به « کسی » تملق می گفت. از تملق بیزار بود و بر دهان چاپلوسان خاک می پاشید. 

 من رادمردی را دیدم که نه در حصار انحصار می گنجید و نه در پرگار روزگار. بر دیوار های محبس برمی آشوبید و میله های قفس را درهم می کوبید. 

ادامه دارد....                                                  

                                        نویسنده: شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۲ ، ۰۶:۴۶
سید علیرضا شفیعی مطهر

 

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (۶)



  من آدم هایی را دیدم که چونان آدمک نه آب شان رنگ داشت و نه شتاب شان، درنگ. گویی چشمان شیشه ای شان بی نگاه و شب های دل شان ، بی پگاه بود. مردم را نه با مردمک ، که با ناوک می نگریستند. میوه کال نگاه را باید از دیدگان شان با اکراه چید ! 


  من مردمی را دیدم که بت های سنگی را می شکستند ، ولی بت واره های تراشیده از ذهن را می پرستیدند. آن را می شد شکست، اما از این نمی توان رست

 من کوهی را دیدم انباشته از سوال و تپه ای افراشته از آمال. سوال ها، تشنه قطره ای از جواب و تاریکزارها، در عطش جرعه ای از آفتاب.

 

 من بیننده ای را دیدم که تیزبین ترین چشم ها را داشت.. ...اما بینش نداشت !! ذره ای را بر فراز قلل رفیع کوه می دید، اما ذره ای از بلور بغض انبوه را در عمق چشم ها نمی دید. تا آخر عالم را می دید، اما اشک شبنم و کوهی از غم و ماتم را نمی دید!!

 من شهریاری را دیدم که همه چیز می دانست؛ اما نمی دانست که « قدرت »، «محبت » نمی آورد ؛بلکه این « محبت » است که « قدرت » می آفریند. 

 ....و ای کاش این سخن امام علی(ع) را خوانده یا شنیده بود:

احمق ترین خلق کسی است که خود را عاقل ترین خلق بداند.

 

ادامه دارد....

                                             شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۲ ، ۰۶:۵۴
سید علیرضا شفیعی مطهر