دل دیدنی های
شهر سرب و سراب (۱۴)
* من سایه یک نجات بخش و رهایی آفرین را دیدم از جنس نور و به زلالی بلور ؛ بیش از ۱۱۰۰ سال منتظر بود تا ۳۱۳ نفر یار صادق و همیار عاشق بیابد ، تا برپاخیزد ؛ سینه شب های ستم را بشکافد و غنچه همه استعدادها را بشکوفاند. اما دریغ از این عده اندک مرد پاک در همه کره خاک!!
من شیطان را دیدم که می خواست بساط دکان خود را به روز کند، وسوسه های سنتی را حراج کرده و لغزش های مدرن را رواج دهد. همه ویترین های دکانش را دیدم ، ولی خبری از سه کالا نبود: دروغ، ریا و تملق. سراغ آن ها گرفتم، گفت: این سه کالا چون خیلی مشتری داشت ،همه را بردند!! دیگر ندارم....هنگامی که برمی گشتم ، لبخندی زد و گفت: البته مقداری برای خودی ها نگه داشته ام !!
من نگاهی را دیدم که همه دیدنی ها را می دید. همه افق ها و در و دیوارها را درمی نوردید ، ولی حقیقت را نمی دید...
*من شب یلدایی را دیدم که هر چه توان داشت راه تیرگی ها را پیمود و بر تاریکی ها افزود؛ اما سرانجام در برابر نخستین درخشش تیغ آفتاب همه هیبتش فروریخت و رشته های ظلمت آفرینی اش از هم گسیخت.
ادامه دارد....
شفیعی مطهر