مشق های زلال مدرسه(15)
مشق های زلال مدرسه(15)
دل نوشته های دانش آموزان و دانشجویان در نقد معلم
مشق بیست و چهارم
جناب آقای....................
سلام بر جانشین انبیا . سلام بر ستاره درخشان زندگیم ، او که آموختن را به من یاد داد ، او که در کوره راه های زندگی چراغ پر فروغم بود و راهنمای دیرآشنایم ، به او که در هنگامی که زورق بشکسته ام ساحل را نمی دانست ، چون فانوس پر نوری مرا به ساحل رهنمون شد.
گفته بودید نامه ای به یکی از معلمان خود که نصایح و پندهایش در زندگی شما تاثیر داشته است ، بنویسید و از او قدردانی کنید . من کسی را نیافتم جز تو ؛ زیرا از آن هنگام که قدم به کلاس می گذاری ، سنگینی و متانت تو از همان آغاز برایم یک درس است. همه سخنانت برایم پند و نصیحت است. باور کن در زندگی پندهایت را رعایت کرده ، تا ابد رعایت خواهم کرد که این خود خاطره ای به جای ماندنی است.
در آن هنگام که ادب را به من آموختی ، آن هنگام که راه درست زندگی را به من یاددادی ، وقتی کلام معرفت را به من آموختی ، من نیز چون کویری تشنه کام آن ها را در خود بلعیدم. تو «گذشت» را که بالاترین درجه از مراحل زندگی انسانی است و همه کارها طبق آن صورت می گیرد، به من آموختی ...
بدان ای معلم عزیزم ! هرچه گویم از ادب ، هرچه گویم از هنر، از دست های پر عطوفت تو کم گفته ام . این ها گوشه ای است از نصایح گهربار تو به من و امثال من . این ها مشتی از خروار است ...
اکنون به پاس خدمات شایسته ات چند سطری را تقدیمت می کنم :
می گویند معلم چون سرو افراشته ای است که با هیچ بادی از جای کنده نمی شود و همیشه صبور و مقاوم است...
می گویند معلم چون رودی است همیشه شفاف و جاری ، آبی است خروشان و پرتلاطم در تمام مراحل ...
می گویند معلم چون نسیمی است که وزیدنش روح ما را شادی می بخشد و خورشیدی است که با اشعه طلایی اش به ما نور و گرمی می بخشد...
اما من هیچ یک را نمی گویم ؛ چرا که روزی فرا خواهد رسید که سروها از جای کنده شود و تو مقاوم تر از سروی ، چرا که در غم و شادی و در تمام مواقع خود را با بچه ها یکی دانستی .
تو از رود هم خروشان تر و شفاف تری ، چرا که روزی فرا می رسد که جویبارها خشک می شوند ، اما زلال کلام تو خروشان تر از آب و روانی گفتارت شفاف تر از جویبارهاست. ...
در حسن ختام این را یادآور شوم که من به خاطر تو از هیچ به همه چیز رسیدم ...
و بدان که تنها توشه راهم نصایح توست . این چراغ تابان را از راه ظلمانی و تاریکم بر مگیر و مرا در ظلمت رها مکن.
بگذار مسافر شهر خورشید تو باشم
بگذار اشعه خورشید کلامت را بر قلبم نشانم
کلامم سرد و خاموش است
بتاب تا نهالش جان بگیرد
نگذار که نهال نورسته ام در خاک بمیرد
آری ، بتاب ، همیشه و تا ابد!
قسم به شفق سرخ ، به صبح صادق ، به نیلوفر آسمان ، به زلال برکه ها ،
هیچ گاه از خاطرم محو نخواهی شد .
شاگرد حقیر شما : موسوی ۱۴/۲/۷۰